رفیق جان، سلام هیچ گرگی بی طمع نیست!!
آیا باید اتفاق بزرگ و عجیب و غریبی رخ دهد تا مردم
بفهمند و یاد بگیرند که برای تلف نشدن وقتشان هم که شده با هم صادقانه ارتباط
برقرار کنند؟؟
یکی می خواهد مرا بخنداند تا دچار افسرده گی نشوم. می خواهد تمام سفرهای یکی دو روزه
اش را همراهش باشم. تلفن میزند و با کلی اشتیاق از برنامه ریزیِ خیالی ای که برای
من کرده حرف می زند. برنامه ای که مانع از هدر رفتن استعداد و هوشم می شود.
دیگری در من استعداد جدیدی کشف کرده و در حال جمع
آوری اطلاعات در مورد فلان موضوعِ مورد نظر است تا من در آن زمینه حداقل فوق
لیسانس بگیرم.
یکی دیگر می خواهد عکس ها و نوشته هایم را به ناشری
برای چاپ بسپارد.
یکی می خواهد تا وزن ایده آلِ 68 کیلو همراهی ام کند
و می کوشد تا با افکار کافکایی سر از تیمارستان در نیاورم.
و ....
همه ی اینها وقتی وحشیانه به دیوار سیمانی احساساتم
برخورد می کنند به یک باره نیست و ناپدید می شوند. نمی دانم .. آیا در نگاه عفونیِ این افراد من طعمه ی
بی دردسر و نا امیدی هستم که نیاز به یک دستِ نوازشگر دارد؟
برای من اهمیت ندارد اما چیزی که انگار مهم می
نماید بوی ماتحتِ سوخته ی این نوع انسان هاست که بلند می شود و خنده های از ته دلِ
من و جای قدم هایم بر این وبلاگ برای همه ی آن هایی که به اخلاق گندُ عُنُق و غیر
قابل تغییر من و زمانِ از دست رفته شان که بیهوده در راهِ من تلف شد!
آقایانِ گرامی، مطمئن باشید من هر غلطی بخواهم بکنم خودم
شخصن اقدام می کنم و انگشت اشاره ام شما نخواهید بود.
مثل نفس کشیدن با خودم تکرار می کنم چقدر خوب که تنهایی
آزارم نمی دهد و دیواری دارم که بر آن قدم می زنم، دیواری که از هر آغوشی امن تر است.